مادر خردسالی که نوزادش را از او گرفته اند
- شفیق
- /
- 2020-01-07
اصیلا حامله است و با طفلی در شکم، هر روز مجبور است مثل برده به کارهای خانه برسد و به شوهرش که از ارتباط با اصیلا، فقط فروکش کردن خواست جنسی، فراهم کردن همه نیازهای او در خانه و سوژهای برای خالی کردن عقدههایش میخواهد. شوهرش، به اصیلای حامله نیز رحمی ندارد. اصیلا بارها در حالت حاملگی تا حد مرگ شکنجه میشود و همواره تلاش میکند به طفل شکمش آسیبی نرسد تا شاید با به دنیا آمدن او، زندگی روی خوش به مادرش هم نشان بدهد. اصیلا با طفل هشتماهه در شکم، توسط مادرشوهرش از خانه رخصت میشود و برایش میگوید که تا به دنیاآوردن طفلش، باید خانهی مادرش برود؛ چون دوست ندارد اینجا بستری شود و برای آنان درد سر ایجاد کند. اصیلا که راهی جز پذیرفتن فرمان مادرشوهر ندارد، خانهی شوهر را به قصد زایمان در خانهی مادر، ترک میکند. مثل مار دور خودش میپیچد و از دردری میگوید که پستانهای پر از شیرش را گرفته است. مادری که پس از چهل روز، نوزادش را از او گرفته اند و او مانده است، پستانهای پر از شیرش که باید با دهان کودکش خالی شود. اصیلا «نام مستعار»؛ دختری است که در هفدهسالگی به نکاح مردی سیوچندساله در میآید. اصیلا، مانند دختران زیادی که نقشی در ازدواج شان ندارند، به خواست خانوادهاش به شوهر داده میشود. او که چیزی از روابط خانهداری و زناشویی نمیداند، وارد خانوادهای میشود که همه از آمدن او نفرت دارند و حضور اصیلای جوان، حسادت همه زنان خانواده را برمیانگیزد. اصیلا، وارد خانهای شده است که همجنسهایش از حضور او، دچار عصبانیت شده اند؛ او، این درد را که از همجنسش برایش میرسد، نمیداند که به چه کسی بازگو کند. از شروع حضور اصیلا در خانهی شوهر، همه زنان خانواده به جان شوهر اصیلا میافتند و برایش گوشزد میکنند که اگر اقتدارش را بر اصیلای جوان از دست بدهد، دیری نمیگذرد که اصیلا تبدیل به شوهر و او به زن اصیلا تبدیل خواهد شد. برای شوهر اصیلا میگویند که اصیلا جوان است و نباید بگذاری نفس راحت بکشد که شاید به فکر مردهای جوانتری بیفتد. این حرفهای زنان خانواده، غیرت مردانهی شوهر اصیلا را برمیانگیزد و او هم شروع میکند به اعمال اقتدار و قدرت بیشتر بر اصیلا؛ این اقتدار با زور و شکنجه برای اصیلا تعریف میشود و شوهرش هر صبح و شام به بهانهای که زنان خانواده به دستش میدهند و یا خودش از زندگی اصیلا بیرون میکشد، او را زیر شکنجه میگیرد؛ این شکنجهها آن قدر دوامدار و تکراری شده است که اگر اصیلا روزی ضربهی کمربند یا سیلی را در بدنش احساس نمیکند، احساس میکند که چیزی را گم کرده باشد. خشونتهای دوامدار بر اصیلای جوان، کم کم به بخشی از زندگی زناشویی شان تبدیل میشود و اصیلا به این فکر میکند که شاید این خشونتها، بخشی از زندگی زناشویی است که در چند سال اول زندگی مشترک، به خاطر اعمال قدرت مرد بر زن، ادامه دارد. اصیلا دیگر هیچ اعتراضی به خشونتهای شوهرش نشان نمیدهد و تمام تلاشش را میکند که کارهای روزمره و مسؤولیتهایش را، طوری انجام دهد که مو لای درزش نباشد؛ اما او آن قدر از طرف زنان خانواده و شوهرش زیر ذرهبین قرار دارد که هر بار مویی را از لای درزش بیرون میکشند و یا آنجا میگذارند، تا دلیلی برای لتوکوب اصیلا فراهم کنند. اصیلا حامله است و با طفلی در شکم، هر روز مجبور است مثل برده به کارهای خانه برسد و به شوهرش که از ارتباط با اصیلا، فقط فروکش کردن خواست جنسی، فراهم کردن همه نیازهای او در خانه و سوژهای برای خالی کردن عقدههایش میخواهد. شوهرش، به اصیلای حامله نیز رحمی ندارد. اصیلا بارها در حالت حاملگی تا حد مرگ شکنجه میشود و همواره تلاش میکند به طفل شکمش آسیبی نرسد تا شاید با به دنیا آمدن او، زندگی روی خوش به مادرش هم نشان بدهد. اصیلا با طفل هشتماهه در شکم، توسط مادرشوهرش از خانه رخصت میشود و برایش میگوید که تا به دنیاآوردن طفلش، باید خانهی مادرش برود؛ چون دوست ندارد اینجا بستری شود و برای آنان درد سر ایجاد کند. اصیلا که راهی جز پذیرفتن فرمان مادرشوهر ندارد، خانهی شوهر را به قصد زایمان در خانهی مادر، ترک میکند. یک ماه میگذرد و طفل اصیلا در یکی از کلینیکهای شخصی که مادرش او را بستر کرده است، به دنیا میآید. اصیلا که منتظر آمدن شوهرش در روز به دنیاآمدن کودکش است، انتظارش به پایان نمیرسد. شوهرش نه در کلینیک میآید و نه هم زنگی به اصیلا میزند که از او و کودک نوزادش پرسان کند. اصیلا چهل روز را در خانهی مادر انتظا میکشد؛ اما شوهرش به دنبال او و کودکش نمیآید و خبری هم از آنها نمیگیرد. پس از چهل روز، شوهر اصیلا میآید و کودکش را از اصیلا میگیرد و با خود میبرد؛ این مادر که درد زایمان و انتظار را چهل روز تمام کشیده است، سعی میکند مانع بردن کودکش شود؛ اما شوهرش او را زیر مشتولگد میگیرد و کودک را به زور با خودش میبرد. اصیلا در حالی که در صندلی انتظار یکی از شعبههای نهادهای عدلی نشسته است، از درد پستانهای پر از شیرش به خودش میپیچد و اشک از پهنای صورت سرخش بر یخن تاریکش میبارد.